آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

اولین مروارید دخملم

سلام دخمله نازم عسلم بالاخره اولین مرواریدت در7 ماه و25روزگی  دراومد مبارک باشه 2روز پیش خاله نداگفت وقتی داشته بهت آب میداده یه صداهایی میومده شب بابابایت به زور نگهت داشتیم و دیدیم بلههههههههههههههههههه دندونه دخملی دراومده قربونت بشم الهی این چندوقت حسابی غرغرکردی وکلافه بودی فردا قراره بریم مسافرت ایشالله برگردیم  واست آش دندونی درست میکنم. چندتاعکس از وروجک بازی هات میزارم قربونت بشم الهییییییییییییییییییییی عکس ها اینجا درادامه مطالب تلاش های دخملی تا اینکه بتونه دمر بشه وقل بخوره ...
28 مرداد 1391

سوغاتی های عزیزجون ازخانه خدا

دخملی مامان عزیزجون از زیارت خانه خدا که برگشت با کلی سوغاتی واسه شما و نیوشا اومد دست عزیزجون دردنکنه مامانی عزیزجون خیلی واست زحمت میکشه اینم عکس سوغاتی ها دوستت داریم عزیزجووووووووووووووووووووووووووووووون یه علمه سوغاتی دارم خاله هاااااااااااااا     بقیه سوغاتی ها در ادامه مطالب ببینید...         اینم عکس بعداز پروو لباس ها حسابی خسته شدی ...
28 مرداد 1391

احوالات 6 ماهگی تا 7ماهگی

  آمیتیس خانم مامان * میتونه چند ثانیه به تکیه به جایی وایسا   و  با روروئکش همه جا رو میگرده * سینه خیز مثل فوک از این ور به اون ورمیره باسنش رو بلندمیکنه رو دست هاش فشارمیاره ولی نمیتونه٤دست و پا بره. * قرقر میکنه  هرچی رو بخواد به جیغ میفهمونه.اصلا علاقه به نشستن نداره فقط میخواد وایسه * دد دد میگه .خودش رو پرت میکنه تو بغل عزیزجون ولی بغل ما نه.سوپ وفرنی میخوره. * درشبانه روز کلا٦ساعت میخوابه .عاشقه آجی نیوشا(دخترخاله آمیتیس) جندتا عکس از مهمانی خونه ی پسرعموی عزیزجون:         از سمت راست روژینا-آمیتیس-نیوشا-داداش روژینا   ...
28 مرداد 1391

مهمانی خانه خاله نیلوفر

سلام نفسسسسسسسسسسسسس آخ که چقدردوستت دارم عسلم مامانی قربونت بشه  چندروزی بود نازیلا جون وخواهرش نیلوفرجون دعوتمون کرده بودن خونشون البته هرباربه یه علتی کنسل میشد مامانی سدنا کوچولو دخترخاله نیلوفر٤ماهه به دنیا اومده وماهم هنوز نرفتیم دیدنش . قراربود خاله الهه و امیرمهدی کوچولوهم بیان ولی بابای خاله الهه سکته کرد و بیمارستان بستری شد وخاله  اله نتونست بیاد ایشالله حال پدرش خوب بشه وخدا روشکر پیگرکه شدم بهترشده بود . مامانی سدنا کوچولو برخلاف تو وروجک خیلی آروم بود یعنی همش خواب بود این عکس هارو هم باکلی زحمت گرفتیم  غر نزنیدهاااااااااااااااا   عکس ها درادامه مطالب... ...
28 مرداد 1391

سوغاتی های مامان بزرگ مارال ازتبریز

آمیتیس خانم این چندوقت حسابی خوش به حالت شده مامان مارال(مامان بابایت)رفته بودن دیدن مامان بزرگ باباجمشیدت تبریز آخه تصادف کرده بودن ایشالله که زودترحالشون خوب بشه. وسوغاتی بنده وجنابعالی محفوظه دست مامانی دردنکنه. دستت دردنکنه مامانی مامان بزرگ مارال یه بلوز خوشگلم واسه من آوردن دستش دردنکنه. ...
28 مرداد 1391

مهمونی خانه خاله سارا

سلااااااااااااااام عشق مامان خدایاشکرت به خاطراین گلی که به مادادی عسلم پنجشنبه پیش من وتو وبابایت دعوت شدیم خونه ی خاله سارا وکلی توزحمت افتادن دست خاله ساراوعمومجیددردنکنه.خیلی خوش گذشت شماهم دخترخوبی بودی .مامانی کیان جونم خیلی جیگرشده قربونش بشم.   بقیه عکس هادرادامه مطااااااااااالب   ...
25 مرداد 1391

مهمونی خونه ی خاله سپیده

عسلم من وخاله سمیه رفتیم دیدن خاله سپیده دخملی وسایل آرتین کوچولوخیلی خوشگل بود مبارکش باشه آرتین کوچولوهم کمتراز1ماه دیگه به دنیا میاد.مامنتظرتیم آرتین جوووووووووووونم اینم یه عکس ازاون روز البته از وبلاگ آرتین جونم کپی کردم ببخشیدسپیده جونم آخه دوربین نبرده بودم   ...
25 مرداد 1391

عکس های آتلیه

مامانی  شب نیمه شعبان با بابایی بردیمت آتلیه که ازت عکس بندازیم  ساعت ١٠شب نوبت داشتیم وساعت١٢:٣٠ ازاونجا اومدیم بیرون  حسابی  گریه کردی الهی  مامان فدات بشه نمیدونم چرا گریه میکردی میترسیدی خیلی اذیت شدی. ولی ارزشش رو داشت عکس هات خیلی قشنگ شد.   بقیه عکس ها اینجاااااااااااااا ...
20 مرداد 1391

6ماهگی

آمیتیس مامان بازم سلام عسلم با مشغله ی زیادی که این ماه داشتم با ١هفته تاخییر بردمت دکتر وااای اول از واکسنت بگم خیلی بد بود حسابی اذیت شدی ولی درعوض تا١سالگی دیگه واکسن نداری بعداز١هفته بردمت پیش خانم دکترنجفی خانم دکتر گفت خیلی کم وزن اضافه کردی آخه کم شیرمیخوری و میشه گفت اصلا نمیخوابی خیلی نگرانتم مامانی شربت روی تجویز کرد خانم دکتر گفت اگه تا ماه بعد بازم به این روال رشد کنی آزمایش مینویسه واست.طبق گفته خانم دکتر: وزن  :   ٧١٠٠ قد   :      ٦٥ پییییییییییییییییش فعال فرمودن هشیاری شما بیش اندازه است وپیش فعال تشریف دارید هیچ کاری هم نمیشه کرد جز شب تا صبح باهات بازی کنیم ...
20 مرداد 1391

عذرخواهی از دخترم

سلام زندگی مامان مامانی رو ببخش واسه تاخیری که داشتم یه وقت فکرنکنی مامان یادش رفته بوده ها خیلی سرم شلوغ بوداین چندوقت درضمن شماعسله مامان هم وقتی واسه آپ کردن وبلاگ نمیذاشتی با گریه های شبانه ولی مامانی عااااااااااااشقته مامانی با دست پر اومده اصلا نمیدونم ازکجا شروع کنم اول مامانی رو ببخش تا بریم سر اصل مطلب. ...
20 مرداد 1391